لیلا خیامی - کوهها خیلی قدیمی و بزرگاند. خیلی قشنگاند. همیشه یک عالمه جانور مختلف توی کوهها زندگی میکنند. میدوند و میخزند و میپرند. کوه بزرگ مهربان هم اینطوری بود.
یک کوه بزرگ بود، بزرگ و قدیمی و مهربان. نشسته بود وسط یک دشت بزرگ و شاد بود. هر روز کلی پرنده و چرنده و خزنده به او سر میزدند و از تنهی سنگیاش بالا میرفتند. میپریدند و میخزیدند و میدویدند و شاد بودند.
کوه هم شاد بود تا اینکه یک روز یک آدم آمد. یک تیشه با خودش آورد. شروع کرد به کندن دل کوه. کوه قلقلکش آمد. خزندهها گفتند: «کوه مهربان! این آدم دارد دلت را زخمی میکند. برویم حسابش را برسیم؟»
کوه که در حال استراحت بود، چشمهایش را باز کرد. لبخندی زد و گفت: «نه، چه کارش دارید؟ حتما میخواهد توی دل من برای خودش خانه بسازد. عیبی ندارد. بگذارید راحت باشد.»
آدم کند و کند و بعد چند تکه از سنگهای کوه را توی کیسهای گذاشت تا با خودش ببرد. چرندهها گفتند: «کوه مهربان، نمیخواهی کاری بکنی؟ او دارد سنگهایت را میبرد. میخواهی بدویم و جلوی او را بگیریم؟»
کوه مهربان بزرگ که در حال استراحت بود، چشمهایش را باز کرد. خندید و گفت: «شاید سنگها را برای یادگاری میخواهد. بگذارید راحت باشد. عیبی ندارد.» آدم رفت و مدتی بعد با کلی آدم دیگر و ماشینهای عجیب و غریب برگشت.
ماشینها آمدند کنار کوه و سر و صدا راه انداختند. بعد هم با دستگاههای عجیب و پرسروصدا شروع کردند به کندن دل کوه. کوه ایندفعه حسابی دردش آمد. آخش بلند شد.
پرندهها تا آخ او را شنیدند، گفتند: «کوه مهربان! آنها دارند دلت را سوراخ میکنند. نمیخواهی کاری بکنی؟ اگر بخواهی کمکت میکنیم.» کوه که به خاطر درد، چرتش پریده بود، لبخندی زد و گفت: «شاید میخواهند راهی از دل من به آن طرف باز کنند.
حالا یک سوراخ کوچک که عیبی ندارد. بگذارید راحت باشند.» اما آدمها و ماشینها فقط یک سوراخ کوچک درست نکردند. کندند و کندند. بعد سنگهایی را که کنده بودند، بار ماشینهای گنده کردند و بردند.
روز بعد، دوباره آدمها با ماشینهایشان آمدند. دوباره سر و صدا راه انداختند و شروع کردند به کندن کوه. پرندهها تا این وضع را دیدند، داد زدند: «کوه مهربان! باز آمدند. نمیخواهی کاری بکنی؟!» چرندهها گفتند: «کوه بزرگ، باید جلوشان را بگیری!»
خزندهها آهسته گفتند: «میخواهی برویم حسابشان را برسیم؟» کوه اما جوابی نداند. چشمهایش را باز نکرد. حرفی نزد. ساکت بود و آرام. انگار اصلا در این دنیا نبود! آدمها روزهای بعد و روزهای بعدش هم آمدند و کارشان را ادامه دادند.
کمکم دل کوه را حسابی خالی کردند. بعد رفتند سراغ قلهی کوه. کوه اما چشمهایش را باز نکرد. پرندهها و چرندهها و خزندهها هم دیگر حرفی نزدند چون همهی پرندهها وچرندهها رفته بودند.
خیلی وقت بود که رفته بودند، از همان وقتی که کوه دیگر چشمهایش را باز نکرد. حالا دیگر آن کوه بزرگ و قدیمی شبیه خرابهای قدیمی شده بود، خرابهای که انگار غولی بزرگ همه جایش را گاز زده بود!
آدمها هم هر وقت از آنجا رد میشدند آه میکشیدند و یادشان میآمد روزگاری کوه و هوای خوبی داشتند.